بوسه بر پاي رزمندگان
حاج حسين خرازی رزمنده‌ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوري نشان مي‌داد كه انسان حيران مي‌شد. يك شب تانك‌ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستور حركت بوديم. من نشسته بودم كنار برجك و حواسم به پیرامونمان بود و تحركاتي كه گاه بچه‌ها داشتند. يك وقت ديدم يك نفر بين تانك‌ها راه مي‌رود و با سرنشين‌ها گفت و گوهاي كوتاه مي‌كند. كنجكاو شدم ببينم كيست.
مرد توي تاريكي چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكي كه من نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستي به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد. گفت: به خدا سپردمتون!
تا صداش را شنيدم، نفسم بريد. گفتم: حاج حسين؟
گفت: هيس؛ صدات درنياد!
و رفت سراغ تانک بعدي...

هدف را یادمان نرود

يك روز بعد از ظهر، با قايق در حال گشت زني بوديم كه با هم برخورد كرديم. حسين با قايقش پيچيد جلوي ما و ما ناچار ايستاديم. حال و احوالمان را پرسيد و خبر گرفت. گفتيم: خوبيم؛ چند روزي قايق خراب شده بود و حالا ناچاريم صبح تا شب يك‌كله گشت بزنيم.
گفت: ناهار و شام را چكار مي‌كنيد؟
گفتيم: عصر كه مي‌شه، مي‌پريم پايين، صبحانه و ناهار و شام را يك‌جا مي‌خوريم!
پرسيد: پس نمازتان را كي مي‌خونيد؟
گفتيم: همان عصري!
گفت: نه ديگه؛ اين را قبول نمي‌كنم!
از قايق پياده‌مان كرد و همان لب آب با هم ايستاديم به نماز.

تخفيف دژبان به فرمانده لشكر
يك ‌بار وقتي مي‌خواسته وارد موقعيت نظامي‌ شود كه خود فرمانده آن‌جا بوده، دژبان تازه جوانِ تازه‌واردي كه او را نمي‌شناخته، جلويش را مي‌گيرد و كارت شناسایي مي‌خواهد. نه حسين و نه همراهانش، هيچ كدام ورقه شناسايي نداشته‌اند.
دژبان مي‌گويد: بدون كارت نمي‌توانم اجازه ورود بدهم!
يكي از همراهان عصباني مي‌شود و داد مي‌زند: راه را باز كن ببينيم!
دژبان جوان هم كم نمي‌آورد و همه آن‌ها را از ماشين پياده مي‌كند تا سينه خيز بروند بلكه از اين پس يادشان بماند بدون كارت در منطقه تردد نكنند. حسين و دوستانش پياده مي‌شوند. دژبان با ديدن وضع جسماني حسين كه يك دست نداشته(بعلت جانبازی)، به او تخفيف مي‌دهد و مي‌گويد: فقط تو، ده مرتبه بشين و پاشو!
در همين گير و دار، یکباره سر و كله مسئول دژباني پيدا مي‌شود. او سراسيمه و پرخاش كنان به طرف دژبان جوان مي‌دود و مي‌گويد: تو مگر نمي‌داني ايشان فرمانده لشكر هستند؟
اين حرف، چهره دژبان را درهم مي‌كند. حسين اما مهلت ناراحتي و شرمندگي به او نمي‌دهد؛ پيش مي‌رود و با تبسمي حق شناسانه در آغوشش مي‌كشد و مي‌گويد: تو وظيفه‌ات را خيلي خوب انجام دادي.


تعهد تا دم آخر

حاج حسين و راننده‌اش هر دو تركش خورده بودند و هر دو هم از گلو مجروح شده بودند. همين طور خون فواره مي‌زد و سر و سينه‌شان را سرخ مي‌كرد. هجوم برديم براي بستن حاجي و كمك به بند آمدن خون‌ريزي. حاجي اما اجازه نداد. تند تند با سر و دست اشاره مي‌كرد به راننده‌اش و مي‌گفت: اول اون؛ اول اون!
يكي دو تا از بچه‌ها بلند شدند رفتند سراغ راننده. لب‌هاي حاجي مي‌جنبيد: اون زن و بچه داره؛ امانته دست من..(با اینکه خود حاج حسین هم متاهل بود و هم یه بچه داشت که تا چند ماه دیگه قرار بود به دنیا بیاد...)
بي هوش شد و بعد از آن من ديگر نديدمش. حسين پرواز كرد.